سال ها گذشته اما هنوز وقتی به جای خالی ات می نگرم ...
قلبم هزار تکه می شود و هر تکه اش تو را فریاد می زند
نگاهم روی قاب عکس خاک گرفته ی روی تاقچه خشک می شود
چیزی معلوم نیست اما من تو را می بینم ،
عطر وجودت را احساس می کنم،
تو را در آغوش می گیرم.
به یاد آن روز ها لباسی که دوست داشتی را می پوشم ...
عطی که بهم هدیه داده بودی میزنم
و در انتظارتو،
همان جای همیشگی،
توی آن جنگل،
کنار همان خانه ی کوچک چوبی که برای عشقمان ساخته بودی ...
می ایستم
و به یاد آن دوران
پشت درخت بزرگ کاج قایم می شوم...
تا وقتی آمدی،
غافلگیرت کنم.
...
هوا تاریک می شود...
ماه به من پوزخند می زند.
و من در جوابش لبخند تلخی را تحویلش می دهم.
هوا سرد می شود...
درست مثل همان روزی که رفتی،
اما این بار سرد تر است...
سرد تر از همیشه،
انگار می خواهد به من ثابت کند دیگر هیچ وقت بر نمی گردی.